هیچکس نمیخواهد این اتفاق دوباره بیفتد، بهخصوص جادوگری که به خاطر توفان سر کارش است.
انتشارات | افق |
مولف | انجی سیج |
برای سفارش یا اطلاعات بیشتر لینک زیر را درآدرس بار مرور گر خود کپی کنید
خورشید زمستانی پشت دیوارهای قصر پایین رفت و سیلاس سرعتش را زیادتر کرد. باید از دروازه میگذشت؛ قبل از اینکه شب میشد و پل متحرک دروازهی شمالی را بالا میکشیدند و قفل میکردند. سیلاس در این لحظهی به خصوص چیزی را کنارش حس کرد؛ چیزی زنده، تقریبا زنده. حس میکرد قلب انسان کوچکی در نزدیکیاش میتپد. او جادوگری معمولی بود و فقط میتوانست چیزها را حس کند. و چون جادوگر معمولی خوبی هم نبود، باید روی آنها تمرکز میکرد. برف همچنان میبارید که آرام ایستاد. جای پاهایش تقریبا حالا پر شده بودند. صدایی شنید: یک فینفین، ناله و شاید صدای نفس کشیدنی کوتاه؟
سیپتیموس هر روز صبح چیز تازه و عجیبی پیدا میکرد. معمولاً چیزی بود که مارسیا مخصوصا برایش میگذاشت: شاید یک وسیلهی شعبدهبازی که شب پیش دیده و فکر کرده بود برای سیپتیموس جالب است. یا کتاب طلسم کهنهای با گوشههای لوله شده که از قفسههای مخفی برداشته بود. ولی سیپتیموس امروز متوجه شد که برای خودش چیزی پیدا کرده است: چیزی که زیر یک جاشمعی سنگین برنزی چسبیده بود و کمی مشمئز کننده به نظر میرسید؛ نه آن چیزی که مارسیا اوراسترند دوست داشت دستهایش به آن بخورد. سیپتیموس با احتیاط، مربع چسبناک قهوهای را از زیر جاشمعی در آورد و کف دستش گذاشت. چیزی را که پیدا کرده بود امتحان کرد و هیجانزده شد. مطمئن بود که یک طلسم مزه است. قرص کلفت، قهوهای و مربعشکل، شبیه شکلاتی قدیمی بود و بوی شکلاتی کهنه را میداد. با اینکه نمیخواست خطر کند و آن را بچشد، اما کاملاً مطمئن بود که مزهی یک شکلات کهنه را میدهد. شاید یک طلسم زهر بود که از جعبهی بزرگی به نام زهرابهها، زهرها و بلاهای بنیادی جان بیرون افتاده بود که خیلی لرزان روی قفسهی بالایی قرار داشت.
سیپتیموس شیشهی بزرگکنندهی کوچکی را از کمربند کارآموزیاش بیرون آورد. و آن را بالا نگه داشت تا بتواند نوشتههای ریز سفید روی قرص را بخواند. نوشتهها این بودند:
مرا بردار، مرا بتکان
و من میسازم از تو
یک شکلات
انتشارات | افق |
مولف | انجی سیج |
با عقل جور در نمیآمد. چطور میشد آتشی زیر آب روشن باشد؟
آب سیاه بود. شعلهی شمع مثل وقتی با نسیم تکان میخورد، با جریانهای زیر آب چشمک میزد. سیپتیموس داشت تماشا میکرد که شعله به آهستگی از سرسرهی ماری دور شد. شعله، چسبیده به پای دیوار حرکت میکرد. انگار کسی شمعی دستش بود و ته خندق راه میرفت. عمق خندق تقریبا شش متر بود. سیپتیموس در ذهنش محاسبه کرد و حدس زد که نور چهار متر پایین پایش حرکت میکند. او از فکر روشن بودن آتش زیر آب مسحور شده بود. روی سنگ سرد سرسره زانو زد و به عمق خندق خیره شد. شعله آهسته، ولی به طور یقین داشت از او دور میشد. سیپتیموس یکدفعه، به طور غریبی احساس ناراحتی کرد. انگار داشت چیز با ارزشی را از دست میداد. کمی خم شد تا آخرین نگاه را به آن بکند.
روح ملکه ادلدردا از پشت سرش، از توی سایهها بیرون آمد. لبخند کوچکی روی لبش بود. سیپتیموس آنقدر مشتاق بود تا ببیند زیر آب چیست که توجهی به روح نکرد. حتی اگر روح تصمیم میگرفت برایش ظاهر شود، باز هم آن را نمیدید؛ که به طور یقین این کار را نمیکرد. او لب سرسرهی ماری رفت و خم شد. اگر کمی بیشتر به آب نزدیک میشد، شاید میتوانست...
آنها مارسللوس پای را دنبال کردند و به اتاق کوچکی رسیدند که درست بالای خانه بود. جایی تاریک زیر لبههای انحنادار بام که قاببندیهای چوبی داشت. اتاق تقریبا خالی بود و فقط یک میز پایه خرکی کهنه با دو نیمکت و چند صندلی در آن به چشم میخورد. صندلیها کنار دیوار چیده شده بودند. صاحبخانهی قبلی، یعنی پروفسور ویزل ون کلامپف، همهی آنها را جا گذاشته بود. تعدادی شمع وسط میز کپه شده بودند، چون خدمتکار خانه آن روز صبح شمعها را روشن کرده بود و شمعها تا نیمه سوخته بودند.
مارسللوس تعارفشان کرد تا داخل بروند و سیپتیموس یکدفعه حس کرد آنجا را میشناسد. کمی قبل این اتاق مال خودش بود، ولی این موضوع آنقدر قدیمی بود که به نظر غیرممکن میرسید. در چند شب اول اقامتش در زمان مارسللوس، کاتبی کیمیاگر پشت در همین اتاق میخوابید تا نگذارد او فرار کند. و او ناامیدانه در این اتاق نقشههای عجیبی برای برگشتن به زمان خودش کشیده بود. همان اتاقی که چندین ساعت در آن مینشست و از پنجره به بیرون خیره میشد تا بلکه قیافهی آشنایی را ببیند که از خیابان میگذرد. خیابانی که خیلی پایینتر قرار داشت.
انتشارات | افق |
مولف | انجی سیج |
برای سفارش یا اطلاعات بیشتر لینک زیر را درآدرس بار مرور گر خود کپی کنید
https://rayabook.net/bookid/30777