کتاب رایا

وبلاگ فروشگاه اینترنتی کتاب رایا

کتاب رایا

وبلاگ فروشگاه اینترنتی کتاب رایا

سیپتیموس هیپ : صیاهی

امشب شبی سیاه و توفانی است. ابرهای تیره در ارتفاع پایین روی قلعه می‌چرخند و هرم طلایی نوک برج جادوگر را می‌پوشانند. توی خانه‌هایی خیلی پایین‌تر، مردم با ناراحتی در خواب غلت می‌زنند در حالی‌که صدای غرش آسمان‌غرمبه توی خواب‌های‌شان می‌دود و کابوس‌ها را از آسمان پایین می‌فرستد.
برج جادوگر مثل شیء نورانی عظیم‌الجثه‌ای بالاتر از سقف خانه‌های قلعه قد علم کرده است در حالی‌که نورهای ارغوانی و نیلی جادویی، دور هرم رنگین‌کمانی نقره‌ای براقش می‌چرخند و بازی می‌کنند. داخل برج، جادوگر مخصوص توفان که سر کارش است با بی‌تابی در سرسرای بزرگِ کم‌نوری راه می‌رود و مرتب صفحه‌ی توفان را بررسی می‌کند و نیم‌نگاهی هم به پنجره‌ی‌‌ ناپایدار دارد که موقع توفان کمی‌ وحشت می‌کند. جادوگری که سر کارش است کمی عصبی است. توفان معمولاً تأثیری روی جادو ندارد ولی تمام جادوگرها داستان حمله‌ی بزرگ رعد و برق را در زمان خیلی دور می‌دانند که جادو را برای مدت کوتاهی از برج جادوگر بیرون کشید و اتاق‌های جادوگر ویژه را بدجوری سوزاند.

هیچ‌کس نمی‌خواهد این اتفاق دوباره بیفتد، به‌خصوص جادوگری که به خاطر توفان سر کارش است.


انتشارات

افق

مولف

انجی سیج

برای سفارش یا اطلاعات بیشتر لینک زیر را درآدرس بار مرور گر خود کپی کنید 

https://rayabook.net/bookid/30782

سیپتیموس هیپ : افصون

خورشید زمستانی پشت دیوارهای قصر پایین رفت و سیلاس سرعتش را زیادتر کرد. باید از دروازه می‌گذشت؛ قبل از این‌که شب می‌شد و پل متحرک دروازه‌ی شمالی را بالا می‌کشیدند و قفل می‌کردند. سیلاس در این لحظه‌ی به خصوص چیزی را کنارش حس کرد؛ چیزی زنده، تقریبا زنده. حس می‌کرد قلب انسان کوچکی در نزدیکی‌اش می‌تپد. او جادوگری معمولی بود و فقط می‌توانست چیزها را حس کند. و چون جادوگر معمولی خوبی هم نبود، باید روی آن‌ها تمرکز می‌کرد. برف هم‌چنان می‌بارید که آرام ایستاد. جای پاهایش تقریبا حالا پر شده بودند. صدایی شنید: یک فین‌فین، ناله و شاید صدای نفس کشیدنی کوتاه؟


انتشارات

افق

مولف

انجی سیج

برای سفارش یا اطلاعات بیشتر لینک زیر را درآدرس بار مرور گر خود کپی کنید
https://rayabook.net/bookid/30781 

سیپتیموس هیپ : پرواذ

سیپتیموس هر روز صبح چیز تازه و عجیبی پیدا می‌کرد. معمولاً چیزی بود که مارسیا مخصوصا برایش می‌گذاشت: شاید یک وسیله‌ی شعبده‌بازی که شب پیش دیده و فکر کرده بود برای سیپتیموس جالب است. یا کتاب طلسم کهنه‌ای با گوشه‌های لوله شده که از قفسه‌های مخفی برداشته بود. ولی سیپتیموس امروز متوجه شد که برای خودش چیزی پیدا کرده است: چیزی که زیر یک جاشمعی سنگین برنزی چسبیده بود و کمی مشمئز کننده به نظر می‌رسید؛ نه آن چیزی که مارسیا اوراسترند دوست داشت دست‌هایش به آن بخورد. سیپتیموس با احتیاط، مربع چسبناک قهوه‌ای را از زیر جاشمعی در آورد و کف دستش گذاشت. چیزی را که پیدا کرده بود امتحان کرد و هیجان‌زده شد. مطمئن بود که یک طلسم مزه است. قرص کلفت، قهوه‌ای و مربع‌شکل، شبیه شکلاتی قدیمی بود و بوی شکلاتی کهنه را می‌داد. با این‌که نمی‌خواست خطر کند و آن را بچشد، اما کاملاً مطمئن بود که مزه‌ی یک شکلات کهنه را می‌دهد. شاید یک طلسم زهر بود که از جعبه‌ی بزرگی به نام زهرابه‌ها، زهرها و بلاهای بنیادی جان بیرون افتاده بود که خیلی لرزان روی قفسه‌ی بالایی قرار داشت.
سیپتیموس شیشه‌ی بزرگ‌کننده‌ی کوچکی را از کمربند کارآموزی‌اش بیرون آورد. و آن را بالا نگه داشت تا بتواند نوشته‌های ریز سفید روی قرص را بخواند. نوشته‌ها این بودند:

مرا بردار، مرا بتکان
و من می‌سازم از تو
یک شکلات


انتشارات

افق

مولف

انجی سیج


برای سفارش یا اطلاعات بیشتر لینک زیر را درآدرس بار مرور گر خود کپی کنید 
https://rayabook.net/bookid/30780

سیپتیموس هیپ : فیظیک

با عقل جور در نمی‌آمد. چطور می‌شد آتشی زیر آب روشن باشد؟
آب سیاه بود. شعله‌ی شمع مثل وقتی با نسیم تکان می‌خورد، با جریان‌های زیر آب چشمک می‌زد. سیپتیموس داشت تماشا می‌کرد که شعله به آهستگی از سرسره‌ی ماری دور شد. شعله، چسبیده به پای دیوار حرکت می‌کرد. انگار کسی شمعی دستش بود و ته خندق راه می‌رفت. عمق خندق تقریبا شش متر بود. سیپتیموس در ذهنش محاسبه کرد و حدس زد که نور چهار متر پایین پایش حرکت می‌کند. او از فکر روشن بودن آتش زیر آب مسحور شده بود. روی سنگ سرد سرسره زانو زد و به عمق خندق خیره شد. شعله آهسته، ولی به طور یقین داشت از او دور می‌شد. سیپتیموس یک‌دفعه، به طور غریبی احساس ناراحتی کرد. انگار داشت چیز با ارزشی را از دست می‌داد. کمی خم شد تا آخرین نگاه را به آن بکند.
روح ملکه ادلدردا از پشت سرش، از توی سایه‌ها بیرون آمد. لبخند کوچکی روی لبش بود. سیپتیموس آن‌قدر مشتاق بود تا ببیند زیر آب چیست که توجهی به روح نکرد. حتی اگر روح تصمیم می‌گرفت برایش ظاهر شود، باز هم آن را نمی‌دید؛ که به طور یقین این کار را نمی‌کرد. او لب سرسره‌ی ماری رفت و خم شد. اگر کمی بیش‌تر به آب نزدیک می‌شد، شاید می‌توانست...


انتشارات

افق

مولف

انجی سیج

برای سفارش یا اطلاعات بیشتر لینک زیر را درآدرس بار مرور گر خود کپی کنید 
https://rayabook.net/bookid/30779

سیپتیموس هیپ : سایرن خبیس

سایمون در پنج متری قعر آب، روی کف سنگی بارانداز دراز کشیده بود. نمی‌دانست چرا در چنین محل ناراحت‌کننده‌ای خوابیده است. رویاگونه از میان آب سبزرنگ و گل‌آلود به بالا نگاه کرد. خیلی بالاتر، تنه‌های سیاه قایق‌های ماهیگیری با تنبلی تکان می‌خوردند؛ توی پیچک‌های سبز و بلندی که میان آب‌های بارانداز ول بودند. یک مارماهی از جلویش رد شد و چند ماهی کنجکاو به انگشت شست پایش نوک زدند. صدای غیژغیژ آب دریا همراه با صدای جابه‌جا شدن سنگ‌ریزه‌های کف بارانداز و صدای تالاپ‌تلوپ تنه کشتی‌هایی که به سطح آب می‌خوردند، توی گوشش می‌پیچید. ردایش را تماشا کرد که در جریان سرد جزر و مدی که در راه بود تکان می‌خورد و فکر کرد این خیلی عجیب است.
سایمون احتیاجی به نفس کشیدن نداشت. هنر سیاه زنده ماندن زیر آب ـ کاری که استخوان‌های کهنه‌ی دام دانیال مجبورش می‌کردند هر روز انجام دهد و سرش را توی سطل آبی فرو کند و نفس نکشد ـ به‌طور خودکار وارد عمل شده بود. وقتی به آرام به خودش آمد و متوجه شد دارد چه اتفاقی می‌افتد، لبخندی زد. او فکر کرد بعضی وقت‌ها هنر سیاه چه‌قدر مفید است؛ او حس فراموش‌شده‌ی کنترل کردن کامل را دوست داشت ولی...


انتشارات

افق

مولف

انجی سیج

برای سفارش یا اطلاعات بیشتر لینک زیر را درآدرس بار مرور گر خود کپی کنید 
https://rayabook.net/bookid/30778