علی | |
مرضیه قنبری |
دنیای کوچک لیلا پاییز بود. لیلا عاشق این فصل بود. عاشق پولک های طلایی برگهایش عاشق باران های گاه و بی گاهش و عاشق غمی که تو غروب هاش لونه کرده بود. ساعت آخر کارش بود، میز را مرتب کرد. باران آرام و نم نم دانه های ریزش را بر سر شهر فرو می ریخت. صندلی اش را به سمت پنجره چرخاند و خیره شد به درخت روبروی دفتر که حالا طراوت خاصی پیدا کرده بود. غرق فکر بود که صدای سپیده او را به خود ش آورد. لیلا ، مامان زنگ زد و گفت اگر لیلا را همراهت نیاوردی خودت هم نیا. سپیده نزدیکترین دوست لیلا بود
برای اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید.. www.rayabook.net