هیلا | |
رویا هدایتی |
بخشی از کتاب:
زنگ نقاشی بود. خانوم سماباتی گفته بود: «بچهها، دفتراتونو دربیارین، میخوام یه موضوع نقاشی بهتون بدم.»
من دفترمو درآبرده بودم. داشتم یه قورباغه سبز روی طاقچه میکشیدم. تو خونهمون یه قلک قورباغهای دارم رو طاقچهمون. من خیلی نقاشی کردنو دوست دارم، همه چیام بلدم بکشم. مامانم میگه هزار ماشالا.
خانوم سماباتی گفته بود: «حالا بچهها، من میشینم روی میزم شما هم شروع کنید به کشیدن تصویر من!»
من داشتم قورباغهمو رنگ میکردم. اون یه قورباغه قرمز بود. رنگشو عبض کرده بودم
برای اطلاعات بیشتر کلیک کنید. www.rayabook.net
هیلا | |
امیر خداوردی |
کلا من در انتخاب اسم های مستعار استعداد ندارم.
وقتی اولین و تنها کتابم چاپ شد،اسمم را گذاشتم«شابلقا». نمی دانم چرا علاقه ای به اسم فامیلی واقعی ندارم.حالا این اسم مستعار از این جهت که من یکی از افراد قبیله ی شابلقا هستم ،اسم خوبی بود ،ولی قبیله ی ما در حافظه ی تاریخی مردم به جنگ و جدال و لات بازی اشتهار دارد.
اولین کاروان شابلقاها که پا به تهران گذاشتند سی و نه نفر بودند. مسیر ضاحیه ی شرقی تا تهران را پیاده آمده بودند.پاپوش هایشان پاره شد و پاهایشان آبله زده بود.ولی با دیدن دروازه ی دولت،پادرد و کمر دردشان را فراموش کردند.
احساس بدی بهشان دست داد.احساس این که این جا غریبند و کسی نمی شناسدشان.این بود که کاری کردند که شناخته شوند.
سی نفر ریختند سر نه نفر دیگر و تا جاداشت کتکشان زدند.
خسته ی راه بودند و جان کتک کاری نداشتند،ولی از صمیم قلب همدیگر را زدند.
برای اطلاعات بیشتر کلیک کنید. www.rayabook.net